سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و در گفتار دیگرى که از این مقوله است فرمود : ] از مردمان کسى است که کار زشت را ناپسند مى‏شمارد و به دست و زبان و دل خود آن را خوش نمى‏دارد ، چنین کسى خصلتهاى نیک را به کمال رسانیده ، و از آنان کسى است که به زبان و دل خود انکار کند و دست به کار نبرد ، چنین کسى دو خصلت از خصلتهاى نیک را گرفته و خصلتى را تباه ساخته ، و از آنان کسى است که منکر را به دل زشت مى‏دارد و به دست و زبان خود بر آن انکار نیارد ، چنین کس دو خصلت را که شریف‏تر است ضایع ساخته و به یک خصلت پرداخته ، و از آنان کسى است که منکر را باز ندارد به دست و دل و زبان ، چنین کس مرده‏اى است میان زندگان ، و همه کارهاى نیک و جهاد در راه خدا برابر امر به معروف و نهى از منکر ، چون دمیدنى است به دریاى پر موج پهناور . و همانا امر به معروف و نهى از منکر نه اجلى را نزدیک کنند و نه از مقدار روزى بکاهند و فاضلتر از همه اینها سخن عدالت است که پیش روى حاکمى ستمکار گویند . [نهج البلاغه]

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها درگرفت.
آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردندوقتی به موضوع خدا رسید آرایشگرگفت:من باور نمی کنم که خدا وجود دارد. مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟
آرایشگر جواب داد: کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد.
مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده ظاهرش کثیف و به هم ریخته بود.
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت:میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.
آرایشگر گفت: چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم. همین الان موهای تو را کوتاه کردم.
مشتری با اعتراض گفت: نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.
آرایشگر گفت: نه بابا! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.
مشتری تاکید کرد: دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمی گردند.
برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد
داستان بالا در عین زیبایی نکات زیادی را گوشزد میکند ,  که اگر امروز در بندیم از نشناختن کارکردقوانین جهان هستی است ,که اگر درفقر و نابسامانی گرفتاریم ,نه از کم کاریخداوند است ,بلکه از نشناختن حق زندگی است که همه انسانها و موجودات در همه رده از نعمت تجربه زندگی ,که جزیی ازظهور خداونددر آن است,را دارند.  وما آنرا به انحای گوناگون زیر پا میگذاریم,سفره ایی گسترده است با تمام غذاهای مادی و معنوی ,که اگر  حق را رعایت
کنیم ,به اندازه کافی نسیب همه خواهد شد,بایستی اجازه بدهیم دیگران هم زندگی را ,ظهور و حظور خدا راتجربه کنند , رشد در میدان زندگی, حظور دارد نه
در میدان مرگ و نابودی ,در رفتن به سمت نابودی و تخریب که رشدی نیست,در
صبر و ماندن و استقامت و پایداری و پیدا کردن راه و جواب ,رشد پدید می آید, که
اگر زندگی را با تمام ابعاد آن پذیرا باشیم , که گام اول این پذیرش ,به رسمیت
شناختن حق زندگی دیگران به اندازه خودمان است,اگر این گام را برنداریم ,رشدی
درکار نیست,همه ما دنبال رشد هستیم ,ولی رشد را با اندوخته و ثروت نمیتوان
اندازه گیری کرد ,قدرت, حاصل و میوه رشد است که درنتیجه درافتادن ما با زندگی بدست می آید,وقتی در رنج و درد هستیم , حتما در جستجوی زیر پا
گذاشتن قانونی از قوانین الاهی بگردیم ,که توسط ما شکسته شده ,دنبال مقصر
در بیرون از خود نگردیم ,یادمان باشد تنها چیزی که ما با خودمان می بریم قدرتی
است که از زندگی کردن درست و بر مبنای قانون الاهی کسب کردیم,ما 
بایستی سالم به دنیای بعد از مرگ که انگار زاده شدنی است به زندگی جدید ,
قدم بگذاریم,که اگر ناقص به دنیای پس از مرگ زاده شویم ,زندگی بسیا ردشوار
خواهد بود,کودک را در بطن مادر در نظر بگیرید , بطن مادر  برای کودک دنیایی است
کامل ,نه پایی به کار او می آید و نه دستی ,در این دنیا اندام ها ساخته میشوند
برای دنیای جدیدی که کودک تصورش را هم نمی کند, حالا اگر مادر بهداشت را
رعایت نکند وهر کاری خواست انجام دهد و باعث آسیب جنین شود, کودکی
ناقص متولد میشود که زندگی بسیار دشواری را خواهد گذراند,در این دنیا مادر
,خود ما هستیم ,که با آگاهی و خردمندی ,اعضایی که در بطن زمین ساخته
میشود وبه کار دنیای بعد می آید ,را متوجه باشیم,پاینده باشید.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط صبوری 90/6/28:: 4:11 عصر     |     () نظر

وقتی  خوب توجه می کنم ,به خودم و اطرافیانم ,می بینم که در همین لحظه همه
به آنچه می خواستند و به آرزوهای  درونی خود رسیده اند, انسان زیاد صحبت
میکند و زیاد بر زبان می آورد , ولی دروننا به دنبال چیزی هست که در ایام کودکی
تصمیم گرفته تا به آن دست پیدا کند ,در واقع سناریوی زندگی خود را نوشته و
سال های مابقی را بازی میکند,آری در این لحظه ما به آرزوهای خودمان رسیدیم
ولی چرا از جایگاهی که داریم ناراضی هستیم ؟
دلایل زیادی میتواند داشته باشد , که یکی از دلایل آن تفاوت زمانی است ,که
 واقعیت های, زمان تصمیم گیری ما با واقعیت لحظه حال درتضاد کامل است, مثلا
در کودکی وقتی از دست نزدیکان مورد اذیت و آزار قرار گرفته بودیم ,آرزوی رهایی
از آنها را در پیش نویس زندگی خودمان نوشتیم , این تصمیم گیری مطابق خواستن
آن روز معقول بود ولی وقتی در سن سی سالگی آن آرزو متحقق شد , وما امروز
تنها وبی کس در گوشه ایی هستیم و زندگی میکنیم, با واقعیت امروز و این لحظه
که باید در جمع باشیم در تضاد است,در نتیجه به آرزویی که داشتیم رسیدیم ولی
به عوض شاد بودن ما ناراحتیم ,غمگین هستیم ,افسرده ایم,وبارها دشنام نثار
دنیا و زمانه میکنیم و همه را جز خودمان را زیر سوال بردیم ,و گمان راسوی دنیا
و سرنوشت تازاندیم ,بدون اینکه ذره ایی به خودمان شک کنیم ,جایگاه امروزی که
 ماد ر آن هستیم ,دقیقا ,جایگاهی است که حاصل انتخاب ماست .
ما گرفتار تضادهای بی شماری هستیم ,از طرفی ارتباط را که واقعیت امروز ماست
را میخواهیم ولی وقتی به زندگی خودمان توجه میکنیم میبینم که از بی کسی
جقدر ناله میکنیم ودر عین حال چقدر بهانه برای ماندن در این وضعیت می آوریم,و مثالهای فراوانی که هر کسی میتواند از زندگی خودش بزند, در یک کلام ما در این لحظه با تضادهای زیادی مواجه هستیم که ما را در سر دوراهی های فراوان میخکوب کرده , نه توان رفتن داریم نه توان ماندن ,دقیقا در برزخی گیر افتادیم ,دست و پازدن در مردابی که بین رشد و افول ما را می کشانند,وتازه این را کسانی متوجه میشوند که به یک آگاهی از خودشان رسیده اند ,آگاهیی که انسان را متوجه برزخ میکند ,وگرنه انسانهایی که متوجه نیستند تا آخر عمر میروند نه می بینند ونه می دانند که در چه تضادی گرفتارند, ما برای رهایی از این تضادها مجبور به بازبینی گذشته و خصوصا مروری به دوران کودکی خود هستیم تا آرام آرام بتوانیم پیش نویسی جدید برای خودمان بنویسم و این احتیاج به کار دارد ,یکی ازکتاب هایی که می تواند در این راه به ما کمک کند و اطلاعاتی به ما بدهد کتاب (بعد از سلام چه می گویید اثر اریک برن ) است و این پیش نویس در همه زمینه هاست ,مادی و معنوی , پاینده باشید.

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط صبوری 90/6/22:: 1:18 عصر     |     () نظر

یکی از مشکلات انسان امروزی که من هم جزیی از آن هستم ,این است که
وقتی خشمگین هستیم ,فکر میکنیم اگر خشم تخلیه شود , به آرامش میرسیم
در صورتی که تا به حال حتی نمونه ایی سراغ نداریم که با تخلیه خشم و تنفر,
کسی به آرامش و رهایی از خشم عصبی رسیده باشد, تخلیه خشم و تنفر و
کینه و عداوت نه تنها باعث کم شدن آنها نخواهد شد بلکه باعث ازدیاد آنهاست,
تنها راهی که میتوان از ازدیاد آنها جلوگیری کرد ,تمرین در کنترل کردن آنهاست ,
ما بایستی به این آگاهی برسیم تخلیه و بروز دادن هر نوع احساس بد ,تولید
بیشتر احساس بد میکند ,با تخلیه ما شفا پیدا نمی کنیم ,و درست اگر ما آگاه
شویم که بروز دادن احساسات خوب ,تولید بیشتر احساسات خوب را موجب میشود ,واگر به دنبال احساسات خوب باشیم وتمام عمل کردمان در این حیطه
باشد, باز هنوز ما اسیریم و در بند.در یک کلام ,ما به احساسات خوب و بد
 شرطی شده ایم و عادت کردیم ,معتادشدیم و برای ترک اعتیاد بایستی تحت
نظر پزشکی مجرب قرار بگیریم تا بتوانیم احساسات را که واقعیت را نمی بیند,
تحت کنترل درآوریم.
اگر به این آگاهی برسیم آنزمان میتوانیم آرام آرام به واد ی و حریم استقلال و آزادی قدم بگذاریم ,یعنی اسقلال و آزادی را بایستی از خودمان شروع کنیم در بیرون از خودمان آزادی مفهومی نداردآنچه در بیرون مطرح هست حق وحقوقی انسانی ما به عنوان یک شهروند کره زمین مطرح است که خداوند از سر عشق وعدالت تعیین کرده است ,کنترل اولین مرحله از شفاست ,ما بایستی با آموزش و پرورش ,یاد بگیریم که زمام امور خودرا بدست بگیریم واز زیر سلطه احساسات بد و خوب بیرون بیاییم ,بله همجنان که احساسات بد ما رااسیر کرده
ما اسیر احساسات خوب هم هستیم ,ما از چرخه احساسات بایستی خود را
بیرون بکشیم و وارد حیطه عقل و دیدن واقعیت شویم ,حیطه عقل و خرد , حیطه
آزادی و استقلال است ,آغاز ورود به این حیطه کنترل است,مرور آنجه به آنها
شرطی شدیم ,عادت کردیم ,نا آگاهانه عمل کردنهایمان,یادگیریهایمان,وچندین
چیزدیگر,ما را به عقل که آزادی و استقلال محصول آن است خواهدرساند ,
پاینده باشید.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط صبوری 90/6/18:: 1:12 عصر     |     () نظر

بازرگان ثروتمندی 4 همسر داشت. چهارمین همسر را از همه بیشتر دوست داشت،لباسهای فاخر و زیبا برای او تهیه می‌کرد و با ظرافت بسیار با وی رفتار می‌نمود. بهترین امکانات رفاهی خاص وی بود و خلاصه نور چشمی بازرگان بود. وی همسر سوم را نیز خیلی دوست داشت. به وی بسیار افتخار می‌کرد و جلوی دوست و آشنا پز داشتن چنین همسر شایسته‌ای را می‌داد، اما قلبا همیشه نگران بود که مبادا بی‌وفایی کند و با مردان دیگر سر و سری داشته باشد.
از قضا این مرد بینوا همسر دوم را نیز دوست داشت! این یکی زنی باملاحظه، صبور و رازدار بود! هروقت بازرگان با مشکلی روبرو می‌شد به اولین کسی که مراجعه می‌کرد همین زن بود؛ الحق او نیز دلسوزانه وی را یاری می‌کرد.
حال بشنویم از همسر اول این بازرگان که زنی بسیار وفادار بود و همه امور زندگی وی از ثروت و تجارت و امورات منزل را مدبرانه تدبیر می‌کرد. درواقع باید گفت بار مشکلات زندگی این بازرگان به دوش این زن بود. باوجود اینکه بازرگان اصلا این زن را دوست نداشت، زن عمیقا عاشق همسرش بود و بی‌توجهی وی را نادیده می‌گرفت.
روزی بازرگان بیمار شد و از آنجایی که حال وی روز به روز به وخامت می‌رفت، پیش خود گفت: حال که دارم می‌میرم و این زندگی پر از ناز و نعمت را باید رها کنم بهتر است یکی از همسرانم را با خود ببرم تا در این راه تنها نباشم!
از همسر چهارم پرسید: من تو را بیشتر از همه اینها دوست دارم. در مدت زندگی با من از تمام موهبتها بهره‌مند شدی، همیشه بهترین لباس و تجمل از آن تو بود و به بهترین نحو از تو مراقبت نمودم. حال که من دارم می‌میرم آیا حاضری در این سفر همراه من باشی؟
زن پاسخ داد: به هیچ عنوان! و با گفتن این حرف از اتاق خارج شد. جواب زن همانند چاقوی تیزی بر قلب مرد فرو رفت. مرد غمگین ودل‌شکسته از همسر سوم پرسید:
در تمام زندگی‌ام تو را دوست داشتم حال که من درحال مرگ هستم آیا حاضری در این سفر همراه من باشی؟ زن با گستاخی پاسخ داد: نه. زندگی اینجا خیلی خوب است! تازه من تصمیم دارم بعد از مرگ تو با مرد دیگری ازدواج کنم!مرد بازرگان از شیدن چنین پاسخی بسیار افسرده شد و با غصه رو به زن دوم کرد و از وی پرسید: من همیشه در هنگام مشکلات به تو رجوع می‌کردم و تو همیشه به من کمک می‌کردی. حال من باز هم به کمک تو احتیاج دارم آیا وقتی من مردم تو حاضری بعد از من بمیری و در این سفر همراه من باشی؟ زن گفت: متأسفم! اینبار هیچ کمکی نمی‌توانم بکنم. نهایت کاری که بتوانم انجام دهم اینست که تا قبرستان تو را بدرقه کنم! این سخن همانند تندری بر سر مرد فرود آمد و او را از درون ویران ساخت.
«من با تو خواهم آمد. هرجا که بروی من با تو می‌آیم.» مرد بازرگان سرش را بالا گرفت و دید همسر اولش کنار بستر اوست. وی بسیار لاغر و تکیده بود، گویی سالهاست که از سوء تغذیه رنج می‌برد. بازرگان با لحنی پر از اندوه، شرم‌زده به همسرش گفت: ای کاش آن زمانی که در توانم بود از تو مراقبت بیشتری می‌کردم. ولی افسوس!درواقع همه ما دارای 4 همسر هستیم!
همسر چهارم بدن ماست. فرقی نمی‌کند چقدر خرج وی کنیم و چقدر از وی مراقبت کنیم هنگام مرگ او ما را ترک می‌کند!
همسر سوم ما؟! ثروت و دارایی، مقام و موقعیت اجتماعی ماست که هنگام مرگ همه آنها به دیگری می‌رسد.
همسر دوم ما، همسر، خانواده، دوستان و آشنایان ما هستند. مهم نیست چقدر با ما مأنوس هستند تا زمانی که در این دنیا هستیم با ما هستند و هنگام مرگ نهایتا تا قبرستان با ما خواهند بود!
همسر اول ما روح ماست که اغلب به علت توجه مفرط ما به مادیات و ثروت و لذات نفسانی مورد بی‌توجهی قرار می‌گیرد و فراموش می‌شود. حال خود حدس بزنید . تنها چیزی که هرجا که باشیم همراه ماست چیست؟ شاید بد نباشد اگر امروز آن را دریابیم و از وی مراقبت کنیم تا اینکه هنگام مرگ فقط تأسف و حسرت نصیب‌مان نشود.

 

 

 

 

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط صبوری 90/6/15:: 10:47 صبح     |     () نظر

روزی روزگاری موشی در مزرعه زندگی میکرد . در این مزرعه به غیر از جناب موش یک مرغ گوسفند و گاو و ماری که شدیدا دشمن موش بود به همرا زن و مرد مزرعه دار زندگی میکردن یه روز موشه گشنه میشه میاد بیرون که غذایی تناول کنه میبینه که آقای مرعه دار یک بسته رومیخاد به همسرش بده آقا موشه میگه خدا کنه تو بسته غذا باشه که ماهم از ته موندش ی حالی ببریم . وقتی زن مزرعه دار بسته رو باز میکنه بر خلاف آرزوی موش شدیدا ضد حال می خوره چون آنچه که در بسته است چیزی نیست جز یک تله موش . بادیدن این صحنه رعشه ایی به جان موش میفته که ای وای بد بخت شدم اون ماره کم بود که یک تله هم اضافه شد . موش شروع کرد به جار زدن در مزرعه به مرغه رسید گفت : خانم مرغه اینا تله موش گذاشتن بیاین یه کاری بکنیم و . .. خانم مرغ هم گفت به من ربطی نداره من که براشون تخم میذارم خیلی هم منو دوست دارن تو باید به فکر باشی موشه رفت و ب گوسفنده گفت اینا تله موش گذاشتن جواب گوسفند هم مثل مرغ بود موش رفت و به گاوه گفت گاو هم گفت تله موش که به من ربطی نداره من فقط می تونم دعا کنم موش نا امید به سوراخش برگشت و شب شد . موش غمگین از این حادث که چرا میخوان من گیر بندازن و .. ناگهان صدایی شنید .اومد بیرون دید که ماره افتاده به تله موش و با عصبانیت بالا و پایین میره از اون ور زن و مرد مزرعه دار از این سرو صدا بیدار شدن و به محل حادثه اومدن مار هم که یلی عصبانی ود خانوم مزرعه دار رو که دم دست بو نیش زد و آقای مزرعه دار هم وقتی این عمل رو دید بلافاصله دست به کار شد و مار رو کشت .فردا همسایه ها بای ملاقات زن مزرعه دار اومدن و هرکسی برای خود نظریه  پزشکی می داد یکی از همسایه ها گفت سوپ مرغ بسیار عالی است برای مار گزیده گی و فورا مرد مزرعه دار مرغ را سر برید و سوپ مرغی برای عیال فراهم کرد روزها میگذشت و مرد از زن پرستری میکرد . تا اینکه پس انداز تمام شد و از آنجایی که مرد مزرعه دار مدتی رو سرکار نرفته بود کفگیر به ته دیگ خورد. مرد مزرعه دار هم گوسفند رو سر برید نیمی از گوشت رو به بازار برد و با مایحتاج زندگی عوض کرد و نیمی دیگ رو هم برای مصرف در خونه گذاشت.تا مدتی بدین منوال گذشت . تااینکه زن مزرعه دار جان به جان آفرین تسلیم کرد . از آنجا که مرد در روستا آبرویی داشت و همه اورا می شناختن گاو خود را سر برید و مراسم ترحیمی بر گزار کرد . در واقع داستان بالا ,داستان امروز من و شماست ,جایی که فکر میکنیم اصلاربطی به ما ندارد ,ولی دقیقا به ما مربوط میشود ,همه ما  در هر جایگاهی که میخواهیم باشیم ,بلاخره قربانی خواهیم شد ,دیر وزود داره ولی ردخور نداره,وقتی حقی در این دنیا از جانب ما نادیده گرفته میشود,وما چشممان را میبندیم بدون شک و تردید ,گریبان من و تو را هم خواهد گرفت و این در خود از  عدالت صحبت میکند که یکی از اصول تعادل ماست ,   رعایت کردن ودادن نظم به خود,در رعایت کردن حق زندگی به دیگران و خود ,به تعادل که سلامتی است ,خواهیم رسید ,این موضوع آنقدر مهم است که میتوان به عنوان یک پژوهش آنرا انتخاب کرداول بایستی حق و حقوق خودمان را به عنوان یک شهروند کره زمین بشناسیم,ومیبینیم که باز از خودمان داریم شروع میکنیم,نه از دیگری . پاینده باشید


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط صبوری 90/6/1:: 11:42 صبح     |     () نظر

درباره

صبوری
هدف از ایجاد این وبلاگ احساس وظیفه ایی است که اولا سپاس از خداوند برای توفیق این فرصت برای خودشناسی در کنار استاد و معلمی که مرا تا ابد بنده خدا کرده و دوم برای آن حتی تویی که نیازمند و طالب کشف ومکاشفه وبنده گی نظم و هماهنگی و هارمونی هستی.در ضمن آنچه مینویسم فقط نظرات شخصی است و هیچگاه بی احترامی و هتک حرمت به هیچ دینی در مرام من وجود نداردکه من عاشق تمام پیامبران خداوند بلاخص حضرت محمد (ص) هستم وهرکسی کوچکترین بی احترامی به اعتقادات و باورهای انسان کنداز خدا پرستی دور است ,اگر دیدگاه من با شما یکی نیست این به دلیل تفاوتی است که در اندیشهای ماست وهیچ چیز دیگری نیست ودر این راه ما هم سفرانی همراه به سمت خداوند هستیم و در این راه من محتاج راهنمایی های شما انسان بزرگ هستم
صفحه‌های دیگر
پیوندها
لیست یادداشت‌ها
آرشیو یادداشت‌ها