سفارش تبلیغ
صبا ویژن
برترینِ فریضه ها و واجب ترین آنها بر انسان، شناخت پروردگار و اقرار به بندگی اوست . [امام صادق علیه السلام]

هرچیزی در این دنیا کلمه است , نامی است که دارای معنایی است, معنای
کلمه در واقع روح آن کلمه است,وروح هر کلمه ایی در واقع مسولیت اوست ,
وقتی معنای کلمه ایی را درک کردیم درواقع به روح آن دست یافتیم , در واقع
کلمه را به اختیار خود درآوردیم ,حالا از نیروی کلمه میتوان استفاده کرد ,با این
اوصاف ما باکلمه که زنده است و زندگی میدهد روبرو هستیم ,هر کدام از ما هم
یک کلمه هستیم ,کلمه ایی که معنایی دارد , روح ما معنایی است پنهان که
بایستی کشف شود , مسولیت ما کشف و از قوه به فعل رساندن همین
معناست ,که این بزرگترین کار روحانی ماست ,که هر کسی نتواندبه این امر نایل
گرددزیان دیده,این مسولیت ماست ,زندگی مادی و جسمانی جای خودش را دارد
وما فرصت کمی داریم که معنای خودمان را کشف کنیم و آنرا به مرحله ظهور
برسانیم ,هر کدام از ما استعدادی دارد ,بدون استسنا خداوند به همه ما روح
عطا کرده واستعداد را در روحمان پنهان کرده و ما با شناخت و بیان آن به کاری
روحانی در سازندگی خواهیم رسید,مادام که جسم در اختیار روح است ,روح
توان ظهور وحظور را خواهد داشت ووقتی جسم ازمیان رود دیگر فرصت برای روح
که خود واقعی ماست از دست خواهد رفت,پس جسم برای روح خیلی عزیز است
مواظب جسم باشیم تا معنا را بازتاب دهد,پاینده باشید.

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط صبوری 90/4/29:: 11:55 صبح     |     () نظر

 یکی از بزرگترین دردهای بشریت که در اکثریت انسانها
میتوان آنرا مشاهده کرد ,, درد تنهایی  ,, است,تنهایی دردی است که ما همه                                                                                                                                                         بجزمعدودی که آگاهانه درمان آنرا پیدا کرده اندگرفتار واسیر آن شده ایم,آیاتنهایی
با بی کسی یکی است , ماکه در اطراف خود با انسانهای متفاوت و تفریحات و
سرگرمی های متفاوت و با ده ها وصدها مشغولیات در گیر هستیم بی کس
نیستیم ولی باز حس تنهایی و جدایی ما را را آزار می دهد ,انگار گمشده ایی
داریم که بایستی به آن وصل شویم ,ای تو که پنهان شدی در هستی پنهان من,
ما از این پنهان شده دور شده ایم  وهر کاری که می کنیم که جای خالی آنرا با
زن و فرزند و فامیل و کار و پول وثروت و سفر و هزاران چیز دیگر پر کنیم نمی شود,
بزرگی می گفت ,,  خدایا اگر تورا داشته باشم وهیچ چیز دیگر نداشته باشم ,
همه چیز دارم , و اگر همه چیز داشته باشم و تورا نداشته باشم , انگار هیچ چیز
ندارم ,, واین داروی بزرگترین درد انسان یعنی ,,توکل ,, دوای درد تنهایی است,
آنزمان که انسان, آگاه به این رنج شد در واقع آنزمان ,شروعی خواهد بود که توکل
را بیاموزد,ما با آموختن و به کار گیری از این تعلیم ,از حیطه رنج به حیطه شادی
نقل مکان میکنیم ,توکل کردن وتنها به او امید بستن یک پروسه و یک فرآیند است
که اگر رو به آن نیاوریم حس تنهایی هیچ وقت ما را رها نخواهد کرد,پاینده باشید.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط صبوری 90/4/26:: 9:9 عصر     |     () نظر

وقتی به گذشته نگاه میکنم ,سراسر حرکتهای خودم را وقتی به زیر میکروسکوب
بررسی , میگذارم ,انگیزه های متفاوتی را میبینم,هر حرکت ما از سر انگیزه ایی
است که ما را به عمل و حرکت وادار میکند ,که اگر انگیزه را از زندگی حذف کنیم
در واقع حرکت را از خودگرفتیم,ریشه انگیزه در کجاست ؟
وقتی خوب نگاه میکنم رد پای نیازهایی را در هر نوع انگیزه میتوان دید,از اینکه
اساسا انسان نیازمند است شکی در آن نیست,مثلا انسان نیازمند خوراک است
نیازمند آب ومسکن و کار و هر آنچه برای زندگی لازمدارد ,هست و هر کدام از آنها
خود انگیزه حرکت است, این یک واقیت  است ولی حرف ما از حرکتهای واهی
است که انگار ما تشنه ایم ولی  دنبال چیزی غیر از آب میگردیم ,مثلا ما ثروت
زیادی داریم ولی باز روز و شب درپی کسب ثروت بیشتر تلاش میکنیم ,در اینجا
دیگر نیازمندی مادی مطرح نیست ,بلکه ما نیازهای غیر مادی هم داریم که از
طریق مادیات آنها را نمی توان ارضا کرد ,و اکثر ما میخواهیم به نیازهای روحانی
خودمان از طریق مادیات که هر چیزی میتواند باشد ,جواب بدهیم , یعنی با بدست
آوردن آن چیز فکر میکنیم آن نیاز ارضا شده , واین گرفتاری است ,این توهمی
بیش نیست ,همه انسانها در درون خودشان با چیزی به عنوان ناتوانی روبرو
هستند,ودر فرهنگ های مختلف تبلیغات قدرت مند شدن را در داشتن های
متفاوت پنهان و آشکار تبلیغ میکنند و مردم را برای داشتن های بیشتر و بیشتر
وادار به عمل میکنند,این گرفتاری است ,این است که انسان حریص و آزمند همه
چیز را برای خودش می خواهد و در رقابتی نا عادلانه همه را کنار میزند تا خود
برنده شود و این حس ناتوانی را به قدرتمندی تبدیل کند و در این چرخه گیر کرده
واگر راه جدیدی که پذیرش مسولیت است ,را نپذیرد همیشه در اسارت است,
وقتی انسان از سرآگاهی به مسولیت میرسد ,خود این پذیرش و
 غرق شدن در این بیکران او را از درون آرام آرام قوی میکند,مسولیت یک امر مطلق
است ولی فهم ما نسبت به آن نسبی است و ما در هر زمان مطابق با ادراک خود
آنرا می فهمیم و این تازه ونو بودن  در واقع خود رشد و قدرت را به انسان هدیه
میدهد
انگیزه ریشه در نیاز دارد ومسولیت میوه آگاهی وعشق وعدالت است, انسان
 آگاه وقتی واقعیت را میبیند ,مسولیت خود را هم میبیند که چه کاری بایستی
انجام دهد,  وایثار دقیقا از این نقطه شروع میشود,انسان آگاه که به مسولیت
رسیده میتواند حرکت مسولانه ایثار را نه از سر نیاز که از سرآگاهی عمل میکند
پاینده باشید.



کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط صبوری 90/4/11:: 9:53 عصر     |     () نظر

در تمام دوران زندگی کلمه تقدیر و سرنوشت را به وفور در مواقع بسیار بکار بردیم
وآنچه را که رخ داد را به گردن تقدیر انداختیم و از آن گذشتیم, یعنی رخداد این
لحظه را برای من و شما نوشته اند و کاری از دست ما بر نمی آید و ما ناگزیریم
برآن گردن نهیم ,در واقع این نگاه ,نگاهی است که انسان شدیدا از زیر بار
پذیریش مسولیت میگریزد,این نگاه تمام مسولیت را به گردن خداوند می اندازد
در صورتی که خداوند مهربان یک آزادی بی قید و بند در انتخاب کردن به انسان
هدیه داده , حق انتخاب, آزاد در انتخاب برای هر کاری که می خواهد بکند,
خداوند  زمین فراوان برای کاشتن در اختیار ما گذاشته که هر چه می خواهیم
در آن کشت کنیم و هیچ دخالتی در انتخاب ما ندارد, و لی مسله و مورد مهم
قضیه در این نکته نهفته که, آنچه که ما میکاریم ,محصولش همان چیزی است
که کاشته ایم,این قانون هستی است ,اگر دانه گندم بکاریم ,گندم برداشت
میکنیم, وتا به حال ندیدیم که گندم بکاریم و برنج برداشت کنیم,در زمین معنویت
هم داستان به همین وضع است , یقیننا اگر خیر و خدمت بکاریم آنچه محصول
می دهد خیر و خدمت است ,و اینجاست که انسان با حق انتخابی که دارد
می فهمد گه آنچه امروز دارد برداشت میکند ,همان چیزی است که کاشته است
و انسانی که به این آگاهی رسیده سعی می کند انتخابهای خوب کند چون
می داند هر انتخاب مثل دانه ایی است که در زمین میکارد ,وهر دانه ایی برای
محصول دادن احتیاج به وقت و زمان دارد یعنی ما می توانیم آینده خودمان را ببنیم
این واقعیت را بایستی ببینیم , در این نقطه است که آگاهی از این قانون هستی
باعث میشود که مسولیت عمل کردمان از گردن تقدیر و سرنوشت برداشته
میشود وبه گردن ما می افتد,وما میتوانیم از این به بعد انتخاب های درستی
داشته باشیم و دراین راه تمرین کنیم , پاینده باشید.

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط صبوری 90/2/31:: 9:23 عصر     |     () نظر

یکی از موضوعات مورد تحقیق ما,توقعات بیش از حد ما از خودمان و به خصوص
 از دیگران است, درواقع اینکه انسان نیازمند است شکی در آن نیست ولی نیاز
نبایدسبب توقع در ما شود, توقعات وقتی برآورده نمی شوندتولید خشم که یکی
از علت های شروع جنگ و جدل است را می کند,واساس وریشه خشم هایی
دایمی ما در طول روز همین راز ی است که ما از آن می گذریم,اگر در طول روز
ما صد بار خشمگین شویم , صد بار توقعات ما به علل های متفاوت ارضا نشدند
ودر نتیجه  در ما صد بار تولید خشم شده ,در تولید این عصبیت که منجر به رفتار
ناهنجار مشود باز بایستی به عقبتر ودر دوران کودکی نظر کرد,به دورانی که ما
نیازمند  و ناتوان و نادان وناآگاه از نیازی در خود بودیم که خانواده مسول ارضای
آنها بودند تا حمایت و امنیت در ما که خالی بودیم ,پر می شد,ودر این نقطه ما
حس کردیم که حق و عدالت رعایت نشد و آرامش ما در طی سالیان بهم خورد
و صلح درونی ما بهم ریخت و از تعادل خارج شدیم وتا به امروز به دنبال احیای
عدالت می چرخیم,در اثر خودکاوی انسان به اساس ناتوانی , نیازمندی ,نادانی
نگرانی که ریشه تمام نیازهای مااز کودکی است,پی میبرد,و دانایی را که اساس
بیرون آمدن از تاریکی ,وبرآوردن درست نیازهای روحانی را که حس توانمندی را
بوجود میآوردواساس نگرانی را در ما خشک می کند و ازبین می برد ,وکار کرد
وتمرین در این حیطه ما را از درون قوی میکند و باعث آشتی درونی ما را فراهم
می کند,پس نظری به توقعات خودمان بیندازیم ,که امروز جه بر سر ما می آورند
وکوشش کنیم تا آنها را به حداقل برسانیم و راه هایی را برای ارضای نیازهای
واقعی را پیدا کنیم ,شناخت نیازهای واقعی و راه برای برآوردن آنها انسان را به
سوی موفقیت می کشاند. پاینده باشید.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط صبوری 90/2/25:: 11:25 عصر     |     () نظر

وقتی به دنیا . به هر نقطه ایی از آن نگاه میکنیم ,نقطه مشترکی را می بینیم
که آن کلمه ایی است به نام جنگ, در هر خانه ایی بین پدرو مادر و فرزندان و
اقوام,جنگی در جریان است ,در مرحله بزرگتر جنگی بین قوم ها , ادیان,ملتها ,
درهمه ابعاد  جریان دارد و آنجه نصیب همه  کرده دردی  بزرگ وجدایی بزرگی
است به نام بیگانگی,ما آن حس یگانگی و وحدت را از دست داده ایم
وبرای همین است که راحت میتوانیم هر خطایی را با توجیح سرپوش بگذاریم,
 کسانی که در این حیطه هستند , خداوند درآنجا حظور ندارد,به زبان
درست تر  , از حیطه خداوند دور شده است ,امروز بین همه ما جنگی در جریان
است ,جنگ نبود صلح است و صلح ,حیطه خداوند است ,ولی راه صلح بیرونی
 از درون می گذرد,کسی که به صلح درونی برسد میتواند برای صلح دنیا تلاش
کند ودر غیر اینصورت نامش دیگر صلح نیست.
اساس این کج روی را در تعیلم و تربیت بایستی جستجو کرد ,از خانواده که بنیان
همه جنگ هاست ,از تعلیم و تربیت خانواده که اگر مهر و محبت را وصلح و یگانگی
را سرلوحه آموزش ها قرار نداده باشد ,آنچه حاصل وبارمی آید جز جنگ چیزی
دیگر نمی تواند باشد,پس این واقعیت را بایستی دید ,این واقعیت را در خودمان
ببینیم ,کینه و دشمنی و تنفر را در خودمان ببینیم ,این ستیزه جویی را بایستی
در خودمان پیدا و کشف کنیم,و عواملی که ما را از صلح دور کرده را پیدا کنیم,
احتیاجی نیست که صلح را جستجو کنیم , صلح در همین لحظه وجود دارد فقط
کافیست که آنجه ما را از صلح جدا کرده را کشف کنیم و از سر راه برداریم تا
وصل به صلح شویم تا صلح درونی حاصل شود.
به طور مثال ما در طول زندگی یاد گرفتیم که دیگران بیگانه اند و نگاه بیگانه دیدن
در ما شکل گرفت و کار کرد وباعث شد که عمل ما بر این اساس انجام شود,
که خود این نگاه باعث دور شدن ما از حیطه صلح است و ما در اثر خودکاوی
وقتی این بیگانه دیدن را کشف کردیم, و آنرا به یگانگی تبدیل کردیم و تمرین
کردیم, یکی از عواملی را که ما را از حیطه صلح دور می کند را ازبین بردیم و یک
قدم به وصل وصال نزدیکتر شدیم , پاینده باشید.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط صبوری 90/2/17:: 7:34 عصر     |     () نظر

یکی از اشکالات بزرگ انسان این است که همیشه بدنبال حال خوش در حال
جستجو است ,از پله ایی به پله دیگر در حال پریدن است که خوشی را لحظه ایی
در آغوش بگیرد .راستی چرا؟
اصلا خوشی وجود خارجی دارد, چرا اکثر اوقات حال ما خوب نیست ,چه چیزی را
گم کردیم که در به در دنبالش میگردیم,حال بد چیست؟
انسانی که در راه خودشناسی  است سوالات زیادی برایش مطرح میشوند که
یکی از این سوالات این است که چرا انسان که او هم جزیی از آن است دنبال
خوشی میدود,پس چرا  با این همه امکانات انسان امروز درمانده تر شده,فقط
یک جواب پیدا کردم ,که اصلا جال خوش یک توهمی بیش نیست , انسان امروز
اسیر توهم خوشی است ,انسان یک حالت و یک کیفیت بیشتر ندارد , نرمال و
طبیعی ,آری انسان یا نرمال است یا نیست , و آن حال بدی که ما تجربه میکنیم
در واقع نشانه ایی است از خروج ما از حالت نرمال ,که ما آنرا به حال بد تعبیر
میکنیم و در پی رفتن به حال خوب تلاش میکنیم ,در صورتیکه تلاش برای حال
 خوب ما را به حالت نرمال باز نمی گرداند و برای همین است که همیشه اسیر
این تلاش هایمان هستیم, چاره کار در تلاش نیست بلکه شناختن آنچه که ما را
از حالت نرمال خارج کرده و ما غیر طبیعی شدیم است,ما میبایست انسان
طبیعی را بشناسیم, وراهایی را  که مارا از حالت نرمال خارج کرده,مورد
شناسای قرار داده وسدی در برابر آنها درست کنیم,تا از حالت نرمال خارج
نشویم ,وقتی آنچه که من و تو را از حالت نرمال خارج کرده را از سر راه برداریم
خود به خود به کیفیت طبیعی خود وارد شدیم, و آدم نرمال احتیاجی به حال
خوش ندارد ,خوشی جزی از طبیعت اوست, پاینده باشید.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط صبوری 90/1/26:: 8:19 عصر     |     () نظر

قسمتی از سمینار زبان ارتباط خانواده از دکتر دادگستر که چندی پیش برگزار شد
که در رابطه با سه بخش وجودی انسان   می باشد که امیدوارم مفید باشد پاینده باشید.

قرار بود که من یک سیستم و تکنیک جدیدی در رابطه با مسائل خانواده، درباره اش صحبت کنم. علت اینکه این مطلب را بکار بردم اینست که با فرهنگ ایران خیلی میخواند.
به این سیستم در فارسی می گوئیم "تحلیل رفتار متقابل"، به این معنی که وقتی دونفر در کنار یکدیگر قرار می گیرند اینست که چه اتفاقی می اُفتد. در این سیستم ما خیلی راحت می توانیم با یکدیگر رابطه ای داشته باشیم که یکدیگر را بشنویم و پاسخهای مناسبی بدهیم که بهترین آن نه تنها بین پدرو مادر بلکه بین پدر مادر و فرزندان است. بنیانگذاراین مطلب روانشناس معروف فروید بوده است که سیستم خاصی برای روانکاوی داشت و یک روانشناس در سال 1950 بنام Eric Burn که می گوید وقتی با بچه ها صحبت می کند می گویند دردرون من کودکی است که قدرت ندارم اورا شاد کنم یا ... و در اثر روان درمانی نیروی دیگری در شخص بوجود می آید که منطقی امور را می بیند. این نیرو در عرصه یادگیری نیست بلکه ما با این نیرو به دنیا می آئیم. مثال آن اینکه اگر دقت کنیم بچه ها از شما می پرسند که مامان من چطور بوجود آمده ام. خوب این سئوال مهمی است. چگونه به این سئوال پاسخ بدهیم یا اینکه خدا چیست یا این که هواپیما چطور پائین نمی افتد. این کودک سه نوع سئوال از والدین می پرسد: فیزیولوژیکی، فلسفی ومهندسی و تکنیکی. تمام اینها در کودک وجود دارد. بعد می بینیم که همین کودک وقتی پدرش خوابیده پتو روی او می اندازد یا والدین اش رانوازش می کند و یا همین بچه غیرمنطقی میشود و ساعت 12 شب گریه می کند. این سه بخش را در همان بچه می بینیم. حالا می بینیم که بزرگسالان هم همین سه بخش را دارند. گاهی اوقات خانمها می گویند شوهر من وقتی مریض میشه، میشه یک بچه. همین شخص بزرگسال به بچه یا همسرش میگوید تو باید اینکار را حتما ً انجام بدهی، مثل اینکه فرمان میدهد. یک موقع بچه است، یک موقع فرمانده است، یک موقع هم با خانواده اش صحبت می کند که برنامه تان برای آینده چه باشد.
پس می بینیم که در درون هر انسانی مثل اینکه سه بخش وجود دارد: بخشی که اسم آنرا می گذاریم "والد"، دیگری "کودک" و دیگری "بالغ" است.
بخش "کودک" در واقع آن بخشی از ماست که از پدر و مادر وقتی که با والدین رابطه داشتیم شکل می گیرد مثل اینکه پدرم چطور مرا می زد یا مادرم چطور مرا نوازش می کرد.
بچه ها از سن 5-4 سالگی حالت انتخاب کردن درشان بوجود می آید. مثل اینکه مادرش را به جای غریبه انتخاب می کند. پس بخش انتخاب و تصمیم گیری در بچه ها هست.
بخش "والد" عبارتست از اینست که احکامی را که به ماگفته شده که باید مؤدب باشی یا جلوی بزرگتر بلند بشوی. یعنی احکام مثبت و منفی است. تمام اینها احکام والدی است. کسانی هستند که همه اش در حال نصیحت کردن هستند و هیچوقت نمی خواهند به کسی گوش بدهند، یعنی حالت حکومت. یعنی فقط پدر است یا مادر که تصمیم میگیرد.
بخش دیگر بخش مهمی است که بخصوص مربوط میشود به سیستم مغزی انسان که میشود بخش "بالغ". یعنی بخش "کودک" و "والد" بخشهای یادگیری هستند، یعنی از والدین یاد می گیریم که چگونه خشم و عشق را نشان بدهیم. یا چگونه از دنیا لذت ببریم، ولی بخش بالغ در بخش قسمت پیشانی انسان وجود دارد و اگر اشکالاتی پیدا کند روی قسمتهای آگاهی اثر می گذارد و یا تصمیم هائی که میگیرد براساس قانون و دلیل نیست.
حالااین سه بخش را دانستیم که چگونه است؛ والد، بالغ و کودک. حال می توانیم فکر کنیم که چه بخشی در شما قوی است و آن اگر خیلی قوی است آسیب می رساند یا خیلی ضعیف است نیز آسیب می رساند. یعنی همه اینها به یک اندازه مؤثر هستند در زندگی خانوادگی و زندگی اجتماعی انسان.
بخش کودک خودش دو قسمت دارد:

  • کودک طبیعی که می خندد و با شما بازی می کند
  • کودکی که به دلیل نداشتن یادگیری کافی، گرفتار مسائلی می شود. مثلا ً خیلی خجالتی است یا تهاجمی است. این دو کودک را می بینیم. یکی کودکی که سرخوش و طبیعی است و دیگری کودکی که توسری خورده و مطیع است. و این بخشها همینطور به بزرگسالی می رسد. یعنی ما می بینیم انسانهای بزرگسالی که همینطورکودک هستند. پس بنابراین ما دو بخش در کودک داریم. دو بخش دیگر هم داریم که می گوئیم کودک طغیانگر و پروفسور کوچولو. اینها از سن 4-3 سالگی تا 100 سالگی در هم? آدمها هست و اگر بخش مسلطی باشد میآید به بزرگسالی و آن مسائل دوران کودکی را با خودش به بزرگسالی اش می آورد.

این طفل طغیانگر یا پروفسور کوچولو بخش بالغانه کودک است. زن و شوهر اختلاف پیدا می کنند، و کودک 5 ساله می گوید مامان و بابا اینکار را نکنید. درحقیقت میخواهد وضعیتی را درست کند.
در والد هم دوبخش وجود دارد، یک والدی که دائم مهربان است و بچه را نوازش می کند یا رابطه اش با افراد رابطه مثبتی است (والد مهربان). و بخش دیگر از همین والد است که به آن والد مستبد می گوئیم، یعنی همه اش اینکار را بکن، آن کار را نکن. طرد کننده است و توجهی به بخش های انسانی بآنصورت ندارد. ولی این معنی اش این نیست که والد مستبد بد است و والد مهربان خوبست. اینها باید دریک حدی باشند. بچه زمانی احتیاج به دیسیپلین دارد. در بزرگسالی هم جائی احتیاج است که بگوئیم "نه". این "نه" گفتن از همان والد مستبد می آید. یعنی "نه" هائی را می گوئیم که تنها از بخش والدمان نیست بلکه از مشورتی است که بین بالغ و بقیه ابعاد حاصل شده است.
یعنی سه بخش با همدیگر در جدال هستند وهمدیگر را کامل می کنند. مثلا ً درمجلسی همه می رقصند و شما هم میخواهید برقصید ولی یک کسی در درون شما میگوید نباید برقصی. این درست نیست. وقتی این تضاد بوجود بیآید مانع بسیاری از کارها می شود.
مثلا ً در ایران یک مراجع من یک جوان مذهبی بود و میگفت که رفتم با دختران حرف زدم ولی وقتی آمدم خانه والد مذهبی من افتاد به جانم.
لازم است که والد مستبد و مهربان و بخش کودک و همه اینها در درون ما باشند اما چگونه؟ اینجاست که بخش بالغ لازم است. بالغ کارش اینست که به ما راه را نشان میدهد و به ما گوش می دهد و حل مسأله را نشان میدهند. بسیاری از افراد حل مسأله شان با تهاجم است، برخی از افراد با بی تفاوتی است یا برخی ها هم سعی می کنند مسأله رابا صحبت حل کنند. پس چطور میشود که انسان با داشتن بخش بالغ دست به خطا می زند؟ این حالت نتیجه آنست که بالغ به کنار زده می شود. و برای کنار زدن بالغ ما ممکن است از خیلی چیزها استفاده کنیم، مثل مواد مخدر. یا اینکه وصل شده باشیم به والد مهربان یا والد مستبد که به ما اجازه صحبت کردن نمی دهد. مثلا ً خیلی ها خانم تحصیلکرده ای است ولی می ترسد رانندگی کند یا می ترسد غذا درست کند. این فرد هوش کافی و قدرت جسمی کافی هم دارد. پس اشکال کجاست؟ وقتی درون او میرویم می بینیم که می گوید من هروقت خواستم رانندگی کنم پدرم به من گفت: "بروکنار تو نمی تونی رانندگی کنی". یعنی پیام نمی توانم را به او داده است. این پیامها خیلی مهم است. در این سیستم چیزی که خیلی مهم است، مسأله ای بنام پیام است.   یا ممکن است حرف نزنیم ولی پیام داشته باشیم. مثلا ً هواگرم است و من به جای اینکه بگویم هوا گرم است و کولر را روشن کنید می پرسم شما گرمتان نیست؟ در حقیقت این سئوال را بصورت پیام می گوئیم. این پیامها بسیار مهم هستند. یعنی اگر ما پیامها را ندهیم یا پیامهای ناجور بدهیم خوب مشکل ایجاد می شود.
پیامهامی تواند مثبت باشد یا پیامهای از بین برنده باشد. معمولاً وقتی که پیامها را تقسیم می کنند به این پیام می گویند "پیام تونمیتونی" مثل دختر بچه ای که میگوید میخوام غذا بپزم ما به او میگوئیم " میخوای خانه را آتش بزنی؟" این پیام اینست که من آنقدر بد هستم که ممکن است خانه را آتش بزنم و این پیام "تو نمی تونی" در او می ماند و در بزرگسالی هم ادامه دارد.
پس بخش بالغ گاهی مسأله سازنده است وگاهی مخرّب.   بخش سازنده آن اینست که بایستی بخش کودک از بخش بالغ بعنوان مشاور استفاده کند. یعنی اینکه اینکار درست هست یا نیست. طفل نیاز دارد که برقصد. به جای اینکه با بالغ مشورت کند، از والد اطاعت می کند که نباید برقصی. بعبارت دیگر نوارهای گذشته از نو نواخته می شوند و حتی الآن می گویند طفل از رَحِم مادر خیلی چیزها را یاد می گیرد. طفل بعد از تولد خیلی چیزها را یاد می گیرد و ضبط می کند و بعد از بزرگسالی از آن استفاده می کند. ویکی از کارهائیکه این نوار انجام میدهد همین رفتارهائی است که پدر و مادر به بچه یاد می دهند. اعتماد به نفس از همان زمانها شکل می گیرد. از بچه ها نباید امید را بُرید و اگر امید را از آنها بگیریم به حالت بی نوائی میرسند که در این دنیا هیچ چیزی برای من نیست. در این بخش انسانها به چهار وضعیت تقسیم می شوند (کتاب وضعیت آخر). کتابی بودکه بعد از کتابهای مذهبی بیشترین چاپ را در ایران داشته است. و این نشان میدهد که چقدرمردم به این دیدگاه نیاز دارند و چقدر این دیدگاه به فرهنگ ایرانی می خورد. در فرهنگ ایرانی فرد یک طفل است که بایستی راهنمای کودک و والد خود باشد. فرد ممکن است وضعیت دیگری پیدا کند که بسیار خطرناک است و به "بالغ آلوده" تبدیل شود. یعنی اینکه بخشی از منطق ما و آنچه که عاقلانه است. یا بخش طفل و یا بخش والد آمیخته و آلوده به آنها بشود. 
شما می بیندید که بچه ها را تنبیه می کنند و میگویند برای اینست که میخواهم خوشبخت بشود و به جائی برسی. یعنی در حالیکه به کودک تهاجم نشان میدهد، بخش بالغ را هم نمایان می سازد.
مثلا ً وقتی دختر و پسری قصد آشنائی دارند، پسر می گوید میخواهم شما را برسانم. این درحقیقت بالغ آلوده است و دارد پیام می دهد. پیامها می توانند خطرناک باشند و می توانند تبدیل به بازهای روانی بشوند که خطر اندر خطر است. در زندگی اگر افراد آسیبهای شدیدی دیده اند به دلیل همین بازیهاست. بعبارت دیگر بالغ را نمایان می سازند برای اینکه به هدفش برسد. آن چهار وضعیتی که داریم اینهاست:

  1. من خوب نیستم، ناتوانم، کاری نمیتوانم انجام بدهم وتو خوب هستی. درست وقتی که بچه در آغوش والدین است اگر فزند رابطه خوبی با مادرش نداشته باشد به این حالت می رسد. پس هیچکاری نمی کنید و هیچ چیزی را درست نمی بینیم که منجر به اسکیزوافکتیو است که هیچکاری نمی تواند بکند.
  2. من خوب هستم، تو خوب نیستی. همان وقتی است که والد به بچه می گوید نبینم دیگه بعد از ساعت 5 بیآئی ، یا میخوای خونه را آتش بزنی؟ بعضی دولتها می گویند ما خوب هستیم و مردم خوب نیستند.
  3. من خوب نیستم، تو هم خوب نیستی. یعنی نه فرد خودش را قبول دارد ونه دیگران را
  4. من خوب هستم و تو هم خوب هستی. یعنی انسان هم در درون خودش و هم در درون دیگران طلسم اعظمی را می بیند که بایدراه را باز کند تا دیگران به این طلسم اعظم دست یابند و خودش راه راباز می کند تا به طلسم اعظم دیگران دست یابد. این بخش چهارم بسیار سالم است.

 
در بخش اول بسیاری از اوقات تمام جنایتهائی که منجر به تجاوز، تهاجم وهر عمل تخریبی و تهاجمی باشد اینست که شخص احساس می کند من خوب هستم و تو بد هستی. یعنی خوبی بیمارگونه است. از همین جاست که مسأله "تعصب" شروع می شود که ما دیگری را قبول نداریم زیرا با ما متفاوت است. یعنی اینکه من خوبم و آنها بد هستند. در واقع این احساس من خوبم و آنها بد هستند اینرا میخواهد با تهاجم از بین ببرد.
 
در بخش دوم می گوید من خوب نیستم و دیگران خوب هستند. اینجا زمانی است که منجر به افسرگیهای شدید و خودکشی منجر می شود. یعنی این شیو? تفکر نتیجه اش افسردگی است.
 
در بخش سوم نه من خوبم و نه تو خوبی، این زمانی است که کسانی می زنند عده ای را می کشند و بعد هم خودشان را می کشند. اینها بیماران شدید روانی هستند که هرگز پذیرفته نشده اند. به همین دلیل بصورتی بطرف دیگران می آیند و در درونشان اینست که نه من خوب هستم ونه آنهائیکه به من یاد داده که من خوب نیستم، خوب هستند.
 
سه بخش اول، بخش بیمارگونه است. البته هم? ما در سه بخش اول می افتیم. مثلا ً در غیبت کردن در حقیقت داریم می گوئیم من خوبم و آن بد است.
بخش مهمی از کار ِ بالغ انسان اینست که در وضعیت های مهم بتواند سازگاری ایجاد کند و این بخش در والد انسان نهفته شده است. در اصطلاح به آن استقامت می گوئیم. یعنی انیکه در حالیکه داریم به فردی گوش می کنیم، سعی می کنیم که به او حرفی بزنیم که آرام بشود. در حقیقت استقامت روند پویای درون انسان است که بتواند در انسان آرامش ایجاد کند.
 
بخش بازیهای روانی، عبارتست از رفتارهائی که ما در درونمان داریم ولی آنرا بیان نمی کنیم و این بصورت نیاز آلوده است. بهترین نوع این بازیها را در معتادان می بینیم . آنها وقتی با شما صحبت می کنند مثل اینکه شما معتاد هستید و آنها دکتر شما هستند و می خواهند ترکتان بدهند. این یک بازی روانی است. می گویند اعتیاد بد است و چه و چه و بعد از اینجا که میرود خودش شروع میکند.
باید جلوی این بازیهای روانی را گرفته بشود. یعنی شما توپی به طرف می زنید و او هم پس می دهد و این می تواند تا بینهایت برود و بیآید. یکی از این نفرات لازم است که توپ را نگهدارد و نزند. اینجاست که استقامت لازم است و جلوی بازی را بگیرد. این بازیهای روانی در روابط خانوادگی بسیار زیاد است. بخصوص در روابط کسانیکه بنوعی با یکدیگر نزدیک هستند. شاید بهترین آنها پدر و مادر و یا دیگران. در واقع اینطور که گفتیم از اینجهت که در نهاد خانواده این مسائل می تواند بسیار مؤثر واقع شود که ببینیم چگونه دو نفر می تواند در یک رابطه سالم قرار بگیرند. چقدر به هم گوش بدهند و قضاوت نکنند. چگونه از قضاوتها نترسند. درفرهنگ ما والد بسیار قوی است و ما می ترسیم از اینکه مورد قضاوت قرار بگیریم. از اینجهت است که همیشه آدمها را مورد قضاوت قرار می دهیم.
آدمهای بالغ همه اش بالغ نیستند. باید بخش طفل را داشته باشند. بخش والد هم داشته باشند. مثلا ً در رابطه جنسی باید هردو طرف به کودک تبدیل بشوند. به همین دلیل در ایران خانمهای ایرانی روابط جنسی همه اش زشت و بد است. یعنی طفل و بخش کودک باید این ارتباط را بوجود بیآورد. ولی اگر یکی والد باقی مانده باشد و دیگری طفل مطیع باشد مشکل بوجود میآورد.
 
سئوال: این پیامها را چطور میشود از بین برُد یا کمرنگ کرد؟
برای همیشه نمی توان از بین بُرد، مثل نواری است که ما داریم و این در جیب ماست. این نوار در اختیار ماست که بازنوازی بشود. یعنی شما می توانید هرگز از این نوارها استفاده نکنید ولی از بین نمیرود و کاری می کنیم اینست که اولا ً اینها را مشخص کنیم که اینها چقدر مربوط است به آن بکن ونکن هائی که به ما گفته شده. بعد هم یک مقدار وصف روابط بکنیم.

  • یعنی در واقع یکی از تعاریفی که برای رشد و فرآیند رشد می کنیم اینست که پیامها را به مسیر مثبت بیاندازیم.

در کاغذی کسانی را که با ما نزدیک بودند، پدرو مادر و عمه و غیره را بنویسیم و احساسات را که بنویسم جنبه های مثبت ومنفی اینها مشخص می شود.
سئوال: چطور می توانیم یک کودک را تربیت کنیم. از فرهنگ ما که همه اش به کودک می گوئیم تو نمی توانی،    این فرهنگ بالغ را ضعیف می کند و کودک و والد را تقویت می کند. در واقع چه امکاناتی داریم که بتوانیم بخش بالغ را در فرهنگمان رشد بدهیم؟ چون اگر بتوانیم این بخش بالغ را درکودکانمان رشد دهیم به مرور در درازمدت منجر به یک فرهنگ سالمتر می شود.
 
باید دقیقا ً ببینیم که رابطه ای والدین با ما داشته اند چگونه بوده است. خوب باید این مسائل را شناسائی بکنیم و آنها را حل کنیم . مثل افراد باهوشی که می توانند درکنکور شرکت کنند و قبول بشوند ولی هرگز شرکت نمی کنند چون احساس می کنند قبول نمی شوند.   شناسائی عناصر کودک. در فرهنگ ما کودکان بسیار آزار می شوند و مورد سوء استفاده قرار می گیرند. این را باید پیدا کرد. مثلا ً بچه می گوید من خواب بودم، در می زدند و مرا بیدار می کردند که برو در را بازکن. فرد اگر شناختی از وضعیت کودکی اش و از والدهایش داشته باشد می تواند مسائل اش را حل کند. خیلی مهم است که شما ببینید چه وضعیتی داشته اید. در حقیقت فرد شروع کند خودش را بازنگری کند. ما گاهی حتی عناصر والدی را تقویت می کنیم ومی گوئیم پدری داشتیم که همیشه از ما می پرسید کجا بودید یعنی یک دادگاه بود. اینها خوب نیست و تقویت کردن آن خوب نیست.

  • شاید این همان بازیهائی است که می کنیم که ارزشهای منفی را بازی می کنیم تا بصورت مثبت جلوه بدهیم. و آنهم نیازی است به اینکه من خوب هستم. یعنی واقعا ً در حالت من بد هستم و خوب بودن او.
  • خیلی وقتها میشود که محرومیتهای زمان کودکی باعث میشود که مادران احساس افسوس بکنند یعنی اگر کودک یک اسباب بازی می خواسته و نداشته است حالا مادر می خواهد برای بچه اگر 14-15 ساله هم شده برایش یک ماشین کورسی تهیه کند که به نحوی جبران کرده باشد. اینرا چگونه می توان حل کرد.

این هم خیلی زیاد است و هم خیلی اتفاق می افتد که باید بدانیم نداشتن تنها کافی نیست بلکه می توان با هزینه بسیار کمی آنرا جایگزین کرد . مثلا ً من یکبار لب دریا بودم و تعدادی از کودکان همراهان بودند و میخواستند بازی کنند ولی بزرگسالان فقط می خواستند که آنان آرام بگیرند. من آنها با همین بطریهای پلاستیکی که آب دریا با خودش می آورد آنها را برای مدتها مشغول کردم و آنها بسیار هم لذت بردند. به هر جهت می توانیم کارهائی بکنیم که بچه مقداری بچگی بکنند ولی باید در خودمان هم باشد خوی این بچگی چدر است ولی پدر می گیود من چه کارهائی برای بچه هایم کرده ام. خانه اولم بنام خانمم است و برای اینها همه کار کرده ام ولی برای آن بچه آغوش مهم است یا برای آن خانم نوازش مهم است.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط صبوری 90/1/3:: 9:26 عصر     |     () نظر

 

کودکی که تحقیر میشود ,به خواسته هایش نمی رسد, به صورت های گوناگون طرد میشود,مایوس وناامید میشود ,خصایص انسانی او را له میکنند,رنج میکشدو نمی تواند این رنج را فریاد کند وانباشتن این رنج در درونش تولید تنفر می کندو انگیزه زندگی کردن را از او می گیرد, درو نی پر از رنج دارد که این رنجها در او در طول زندگی , تولید خشم و کینه و تنفر کرده و فرد را در درازمدت تخریب میکند, وقتی در درون خود تنفر داریم ,تخریب کردن, بی چون و چراروی میدهد و این تخریب از خود شروع شده و ابعاد گسترده تری را نسبت به آن تنفر دربرمی گیرد,  در زندگی خودمان اگر توجه کنیم ,ردپای آنها را خواهیم دید , انسان تمام اینها را به صورت ناآگاهانه انجام میدهد و در واقع خشونتی که در او تولید شده ومحصولش تخریب هر چیزی میتواند باشد ,اراده شخص را در اختیار دارد و شخص برای رهایی و آزادی که همه به دنبال آن هستندوآنرا در کوچه و خیابان و مکاتب و ایسم های گوناگون می گردند,بایستی از خودشروع کنند و سرچشمه آزادی را در خود پیدا کنند , با روانکاوی و خودشناسی و پیدا کردن قدرت نگاه , آرام آرام تنفر وکینه و عداوت درونی را تحت کنترل خوددرآورده وراه درست را بدون در نظر گرفتن دوست داشتن و دوست نداشتن هاعمل کنند و آزاد شوند و در آزادی که حیطه نور است قرار بگیرند ,کسانی که دنبال آزادی هستند ناخودآگاه می خواهند وارد این حیطه شوند ,انسانی که آزادی را پیدا کرد دیگر از او تخریب سر نمی زند و شروع به سازندگی با امکاناتی که دارد میکند و سازندگی که حیطه نور است را از دست نمی دهد چون میداندتخریب او را  به حیطه تاریکی میکشاند و او میداند وقت کم دارد ومرگ هر لحظه میتواند وارد شود, از عارفی پرسیدند که جرا الله الله گوید نمی گوید لا اله الا الله عارف جواب دارد ,ترسم در زمان لا گفتن بمیرم ,الله ما را بس , پاینده باشید.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط صبوری 89/12/28:: 4:14 عصر     |     () نظر

یکی از مشکلات ودردی که انسان امروزی در تمام کره خاکی اسیر آن شده و روز به روز در باتلاق آن بیشتر فرو میرود , مبنای عمل و کردار خود را با دوست داشتن و دوست نداشتن تنظیم میکند, اگر چیزی را دوست داریم و با ما همسو باشد ,درآنصورت از مواهب محبت و عشق برخوردار میشود و در غیر این صورت از طرف ما به نوعی طرد میشود, در اینجا رد پای خودبینی و خودپرستی و خود خواهی را میتوان دید, درجایی که اگر احترام و محبت شرطی ,وآن هم به شرط رعایت خود شخص مطرح است,در آنجا خداوند حظور ندارد, دوست داشتن و دوست نداشتن یک امر شخصی است ,حق و حقیقت به ما اجازه نمی دهد به خاطر اغراض شخصی از قوانین الاهی سرپیچی کنیم ,ما اجازه نداریم برای هیچ چیزی قوانین الاهی را نادیده بگیریم,در حالت دوست داشتن ونداشتن,من مطرح هستم و خداوند مطرح نیست و در رعایت قوانین دیگر من مطرح نیستم و خداوند مطرح است , وقتی قانون الاهی از محبت به همسایه صحبت میکند ,دیگر سیاه وسفید بودن ومسلمان بودن یا نبودن مطرح نیست ,اگر زمانی این محبت ,بر مبنای شرطی , داده شد , بدانیم که عمل ما بر پایه قانون الاهی نبوده و قصد هدفی جز خودخواهی ما مطرح نبوده,وقتی قانون و نظم الاهی را وارد زندگی میکنیم آرام آرام خودپرستی و خودخواهی ازبین میرود و نور برزندگی ما شروع به تابیدن میکند , بدانیم که در روند روشنایی و نور رشدی وجود دارد تا بی نهایت و در روند تاریکی هم انسان میتواند رشد کند, ورشد درتاریکی را نزول وسقوط میگوییم که آنهم تا بی نهایت میتواند ادامه داشته باشد,کمی به خودمان بیاییم و ببنیم که در چه حیطه از نور و ظلمت هستیم.پاینده باشید.

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط صبوری 89/12/15:: 12:7 صبح     |     () نظر

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
درباره

صبوری
هدف از ایجاد این وبلاگ احساس وظیفه ایی است که اولا سپاس از خداوند برای توفیق این فرصت برای خودشناسی در کنار استاد و معلمی که مرا تا ابد بنده خدا کرده و دوم برای آن حتی تویی که نیازمند و طالب کشف ومکاشفه وبنده گی نظم و هماهنگی و هارمونی هستی.در ضمن آنچه مینویسم فقط نظرات شخصی است و هیچگاه بی احترامی و هتک حرمت به هیچ دینی در مرام من وجود نداردکه من عاشق تمام پیامبران خداوند بلاخص حضرت محمد (ص) هستم وهرکسی کوچکترین بی احترامی به اعتقادات و باورهای انسان کنداز خدا پرستی دور است ,اگر دیدگاه من با شما یکی نیست این به دلیل تفاوتی است که در اندیشهای ماست وهیچ چیز دیگری نیست ودر این راه ما هم سفرانی همراه به سمت خداوند هستیم و در این راه من محتاج راهنمایی های شما انسان بزرگ هستم
صفحه‌های دیگر
پیوندها
لیست یادداشت‌ها
آرشیو یادداشت‌ها