کسی خری داشت و از او کار میکشید , خری بود بسیار زحمتکش و کاری , و
بقدری کاری که در بین مردم معروف شده بود و قدر و منزلتی کم کم پیدا کرد و
صاحب خر فکر کرد که برای اینکه ارزش خر را چندین برابر کند بهتر است بر گردن
او زنجیرهای طلا بیاویزد تا مردم ببینند چه خر ارزشمندی دارم , وشروع کرد به
گردن خر زنجیرهایی سنگین از طلا انداختن و مردم هم به واسطه طلا های
فراوانی که خر حمل میکرد احترامش میگذاشتند , ولی خر می بایست تحمل چندین کیلو بار اضافی را همیشه بر دوش میکشید, اگر دیروز میتوانست چندکیلومتر راه را بدون خستگی طی کند امروز توان ده متر راه را هم نداشت , او سنگین شده بود , با پوزش فراوان ,این واقعیت امروز اکثریت انسان, در تمام دنیاست , دردی است عمومی و جهانی .
همه ما, به واسطه داشتن هایی, که برای هر کسی ,شکل و فرمهای آنها متفاوت است, سنگین شده ایم , زنجیرهایی از طلا ساخته ایم و به گردن خود آویخته ایم تا احساس امنیتی را که گم کرده ایم , بدست بیاوریم , این سنگینی توان پرواز را از ما گرفته , کسی پول و ثروت و کسی مقام و کسی خانواده و کسی ایل و تبار و کسی زن و فرزند و کسی .............. هزاران هزار اسماعیلی که ,بایستی قربانی کرد و یا به عبارتی, ترک امنیت کرد , در جهان مادی ,که همه چیزها در هر لحظه در حال تغییر و تبدیل شدن هستند , آیا میتوان از آنها تکیه گاهی ایمن برای خود ساخت ؟ در جهان مادی , امنیت داشتن , معنا ندارد , هر چه هستند, امکاناتی برای رفاه و آسایش هستند , ما با جمع کردن رشد نمی کنیم بلکه سنگین میشویم و ساکن , اگر هدف ما کسب امنیت از طریق داشتن های متفاوت باشد در آنصورت رشد متوقف شده , قدرت پرواز از ما گرفته میشود .
ره آسمانها ز درون است پر عشق را بجنبان
پر عشق چون قوی شد غم نردبان نداری
مولانای عزیز راه رشد انسان را نه در داشتن های بیرونی , که از درون میداند
که با شناخت توانای های درونی و استعدادهای درونی و پرورندان آنها و قوی کردن آنها را تنها راه, معرفی میکند , که قبل از ایشان هم همه بزرگواران راه
رشد , گفته بودند , که در واقع انسان , از حیطه داشتن و مادیات , به حیطه رشد
و بودن, نفل مکان میکند , و خود را باز می یابد , پاینده باشید.
کلمات کلیدی:
تا به حال توجه کرده اید که مربی و معلمین ما چه کسانی بوده اند , واین مربیان
به ما چه یاد داده اند , و آنچه را که آموزش داده اند و ما بدون چون و چرا آنها را پذیرفته و مبنای رفتار و گفتار واندیشه های خود قرار داده ایم , چه میزان در تضاد
با قوانین خداوند هستند و یا نیستند , آیا ما باورهای خودمان را کاویده ایم , آیا به
معلم هایمان کمی اندیشه کرده ایم که آنها عالم بودند ودانا و یا نادان بودند و
جاهل , اگر معلمین ما جاهل بودند , امروز ما با مشکلات بسیاری روبرو هستیم ,
باورهای ما با واقعیت امروز و در نتیجه با حقایق موجود همخوانی ندارند و ما مشکل داریم , به طور مثال اینکه , اکثریت مردم دنیا و من هم , از مرگ و مردن می ترسیم, مردن تولید اظطرابی میکند که برای رهایی از این اظطراب حاضر هستیم هر کاری بکنیم و به هر توجیه ایی پناه ببریم ولی باز اگر خودمان را گول نزنیم , این اظطراب دست از سر ما بر نمی دارد , وهمین اظطراب لباسهای گوناگونی را به تن میکند و خود رابه شکل های متفاوت می تواند در بیاورد ولی همه آنها در واقع یکی هستند , وخبر بد اینکه اگر بخواهیم مستقیم به اظطراب حمله کنیم و بخواهیم آنرا نابود کنیم, امکان پذیر نیست , برای نابودی اظطراب , چاره را در جایی دیگر بایستی جستجو کرد , اشکال در سیستم باوری ماست , اشکال در آنچه که ما یاد گرفتیم و در طی دوران زندگی بکار بردیم و امروز باورهای ما هستند , که با واقعیت و حقیقت این لحظه همخوانی ندارند و در تضاد هستند , هست , من یک نمونه را مثال زدم و شما میتوانید صدها نمونه را بگویید , مربیان ما فکر میکردند که آنچه میگویند درست است و چون آنها الگوی ما در زندگی بودند پس بدون چون و چرا پذیرفتیم , امروز ما با آنها کاری نداریم , ما با خودمان کار داریم که آنچه متضاد با واقعیت و حقیقت است , را تغییر دهیم با تحقیق و بر رسی و آموختن , تا از رنجی که می بریم آزاد شویم که اظطراب ها نمونه ایی از همین رنج ها هستند , ما بایستی وارد درونمان شویم , و آنجه که با واقعیت و حقیقت مطابقت ندارند را دوباره بسازیم ,اگر بتوانیم سیستم باور ی خودمان را
هماهنگ با حقیقت کنیم , اظطراب خود به خود محو میشود , حقیقت جهان
صلح است , ولی در نظام باورمندی ما پر از خشونت به اشکال گوناگون هست ,
این یعنی چی ؟ آیا این نظام باوری روی آرامش درونی را میتواند تجربه کند ؟ اینها
اساس درد و رنج همه ما هستند , به امید روزی که همه ما آرامش درونی را تجربه کنیم , پاینده باشید.
کلمات کلیدی:
داستان ما, داستان آن ماهی است که در آب بود و در به در دنبال آب میگشت , و
از وجود آب بی خبر , و زمانی فهمید که در آب غرق بود و به قدر و قیمت و ارزش
آن پی برد که او را از آب خارج کردند , و دیگر فرصتی نبود که با آب زندگی کند , و
فرصت تجربه آب از دست رفته بود , جون مرگ رسیده بود.
داستان انسان امروز درست مثل آن ماهی است ,ما در اقیانوسی زندگی میکنیم که اخلاقیات قانون بی چون و چرای آن است , اخلاقیات آب این اقیانوس است,
و درست زمانی به این حیات زندگی روحانی و معنوی پی میبریم که مردن, ما را از
گردونه زندگی خارج کند , و هزاران حسرتی که چرا عشق را نیاموختیم ونکاشتیم
و برادشت نکردیم , اخلاقیات کتابی است آموختنی درست مثل کسی که
میخواهد برای امتحان رانندگی کتاب قوانین راهنمایی را بخواند , اخلاقیات کتاب
عشق است , آنطور که در کنار هم بایستی چگونه زندگی کنیم , این چگونه
زیستن را باید بیاموزیم , ما باید چگونه بودن را تعلیم بگیریم , در غیر اینصورت نتیجه
و محصول با هم بودن بر پایه بی اخلاقی , رنج و درد , چیزی دیگر نیست.
حال اکثریت ما بد است , چرا ما شاد نیستیم , چرا ما به واسطه هیج جیزی شاد
نمی شویم , آیا ساعت این پرسش همین لحظه نیست , اگر امروز نیست پس
چه موقع است ؟
چاره کار , تحقیق و پژوهش در فهم و درک دوباره اخلاق است , وقتی اخلاق
را نشناسیم و یا بد فهمیده باشیم , آنچه میکنیم امکان دارد کاری ضد اخلاقی باشد که در این صورت با رنج و درد روبرو هستیم , یعنی تمام کارهای ما در چهارچوب قوانین اخلاقی قضاوت میشود , قوانینی که هیچ کسی یارای خروج از آن را ندارد و این یعنی عدالتی که همه را شامل است , این یک واقعیت بزرگی
است, که ما آزاد و بی بند و بار و هر جوری نمی توانیم زندگی کنیم , ما نیازمند
زندان و محدویت درستی هستیم که در این محدویت , انتخابی درست هماهنگ
با عشقی که دنیا بر پایه های آن بنا شده ,کنیم , این سعادت و رضایت و خوشبختی است که بدون کاشتن دانه عشق در درون , نمی توان در این کیفیت
زندگی کرد , پاینده باشید .
کلمات کلیدی:
سال های سال بود که در من باور واعتقادی کار میکرد که بایستی با آدم بد مقابله کنم و این مقابله با روش های گوناگون اعمال میشد و من در این کار اسرار داشتم و غرق در این باور در یک پندار , سرخوش و مست به راهم ادامه میدادم و حتی نه تنها من که همه اطرافیان خود را به نوعی با خود همراه میدیدم و همه ما در باور و اعتقادات خودمان در مبارزه با آدم های بد و حذف آنها از زندگی خودمان راسخ بودیم و تردیدی هم در این عمل نداشتیم و هر چقدر بیشتر در این باب دقت
بیشتری میکردم , میدیدم که اصلا جنگ و نبرد با آدم بد یک باور شهری و کشوری
و حتی جهانی است و جزء فرهنگ جهان شده که ا صلا باید آدم های بد را هر طور
و به هر روشی بایستی حذف کرد . ولی همیشه سوالی در ذهن من بود که
بااین همه مبارزه با آدم های بد چرا بدی از بین نمی رود و اینقدر آدم بد زیاد
هستند ؟ چرا روز به روز حال ما بدتر میشود ؟ اشکال در کجاست ؟
آری اشکالی در باوری که من آن داشتم وجود داشت و آن اشکال این بود که من
به جای اینکه با بدی مبارزه کنم , با آدم های بد مبارزه میکردم و این آسان ترین
راه برای من بود , مگر میشود باحذف صدها هزارنفر بدی را از بین برد , و یاد
گرفتم که به جای اینکه با آدم های بد مبارزه کنم , با بدی مبارزه کنم , پس
باید ببینم که اصلا اطلاعات من درباره بدی چیست و هر قدر پیش رفتم دیدم
که آنچه از بدی میدانستم مشتی باور بی اساس از آنچه که یاد گرفته بودم و
من بدون تحقیق و تفسیر آنها را پذیرفته بودم و به آنها عمل میکردم و همین
باورهای بی اساس باعث خشم هایی بود که در روابط با دیگران اعمال میکردم
و نه تنها حاصلی جز بدی بیشتر نداشت بلکه در یک راه غلط من ادامه میدادم .
برای مبارزه با بدی و شر بایستی به بهترین وجه آن را شناخت و با شناخت
دیگر بدی را بد نمی بینیم بلکه معلول علتی ناشناخته را درک میکنیم , و
تمام آدم هایی را که از طریق بد شدن می خواهند به تسکینی برسند را
قربانیانی خواهیم یافت که راهی اشتباه را ادامه میدهند که محتاج کمک و یاری
هستند و به ناگاه دید ما نسبت به همه چیز تغییر خواهد کرد .پاینده باشید
کلمات کلیدی:
آدم در عین سادگی خیلی پیچیده است روز و شب در ارتباطات و حتی در تنهایی
خودش با انواع ماسکهای مختلفی که از آنها استفاده میکند به باورهای گوناگونی
رسیده و گاهی کلمه ایی و حرفی باعث میشود چهره واقعی برملا شود .
آنجه که ما به نمایش میگذاریم واقعیت ما نیست بلکه واقعیت ما بیدار شدن
لحظه ایی است که گرگ درون ما زنده میشود .
ما در زندگی تلاشی بس عظیم میکنیم که از خودمان چهره ایی ارایه دهیم که
مورد قبول قرار بگیرد و این تلاش بسیار بیهوده است , چهره ایی غیرواقعی . پشت تمام این صورتک ها گرگی درنده که آنهم درجه بندی دارد , خفته , که در
اثر تلنگری بیدار میشود و به اندازه درندگی , پاره پاره میکند, گرگی که عده ایی
آنرا به اسامی نفس یا من ذهنی و غیره از او یاد میکنند .
در درجه اول برای رام کردن این گرگ درون بایستی این گرگ را در خود ببینیم , باید
ببینیم که من خود او هستم نه آن نقش و نگارهای زیبایی که ارایه میدهم.
وقتی که این گرگ درون آزاد میشود آنوقت فحش و ناسزا میدهیم با قمه و چاقو
به جان هم می افتیم و میکشم و مثل گروه داعش سر میبریم , همه ما
گرگی در درون داریم که اگر این گرگ درون را رام و اهلی نکنیم با کوچکترین دلیل
به نهایت درندگی میرسند و از هر حیوانی در هر لباس و مقامی که باشیم بدتر
عمل میکنند .
همه ما باید با گرگ درونمان رو در رو و چشم در چشم , روبرو شویم , چاره نداریم
بدون نقاب با این گرگ بایستی زندگی کرد ,تا راه رام کردن او را پیدا کنیم , وگرنه
همیشه اسیر ش خواهیم بود , با واقعیت این لحظه بایستی بدون قضاوت که
این خوب یا بد باشد , با آن بایستی زندگی کرد , اگر به من و شما بگویند که تا
مدتی با یک مار زنگی بسیار خطرناک بایستی در این اتاق که راهی به بیرون
ندارد زندگی کنیم چه میکنیم ؟ فقط توجه , در تمام مدت زندگی با ما ر ,توجه
و توجه ,که او آسیب نرساند . این اولین قدم رام کردن و اهلی کردن است.
و این یک کار دقیق علمی است و احتیاج به آموزش و تربیت استادی دارد که
به ما این تخصص و علم را بیاموزد , درست مثل علوم دیگر , بدون تخصص این
کار شاید به نتیجه نرسد , پاینده باشید.
کلمات کلیدی:
یکی از آموخته های ما آدمیان کره خاکی که جنبه عمومی دارد بد فهمیدن قدرت است ،البته اکثریت ما نه همه ،که برای کسب قدرت تلاش میکنیم و گاهی دست به هر کاری میزنیم ، آنچه در جوامع دنیا قدرت محسوب میشود ما راچشم بسته به دنبال خود میکشد ، چه زن باشد و چه مرد ، پول و ثروت و مقام و احترام و غیره ، آنچه اجتماع آنرا به عنوان قدرت قبول دارد ، ما با بدست آوردن و داشتن آنها احساس توانایی میکنیم و به حال خوبی میرسیم ، این حال خوب کاذب تا سه ماه دوام دارد و بعد روز ازنو و روزی از نو ، ما معتاد این نوع روش ها شده ایم .
یاد یکی از گفته های حضرت مسیح افتادم که میگفت // اگر کسی سیلی به صورت شما زد آن طرف صورت خود را هم در اختیارش بگذار // البته به طور مثال عرض کردم ، در واقع اگر بخواهیم قدرت واقعی را درک کنیم بایستی روش و فرهنگ خودمان را مورد بازبینی قرار دهیم ، گفته حضرت مسیح و بزرگان دیگردر زمان خودشان ، گفته هایی نا متعارف محسوب میشدند و حتی امروز هم نا متعارف و حتی ضد اجتماعی محسوب میشوند ولی حقیقتی در آنها پنهان است که اگر ما پی به حقیقت آنها ببریم ، آنچه در جوامع به عنوان قدرت تبلیغ میشوند،
دیگر برای ما قدرت نیستد بلکه ما آنها را وسایلی برای رفاه میبینیم ،حالا اگر همین جمله قدیمی که اکثریت ما آن راشنیده ایم را بخواهیم مفهوم جدیدی از آن بیرون بکشیم را میتوان اینطور معنا کرد که ،وقتی کسی به صورت ما سیلی
میزند در واقع ظلمی در حق ما کرده ، ما در اینجا مظلوم واقع شدیم ،سیلی زننده یعنی ظالم، عدالت را در من مظلوم زیر پا گذاشته ،من مظلوم دو انتخاب دارم ، اولین انتخاب من که در بخش آموخته های اجتماعی من ثبت شده میگوید
چشم در برابر چشم ، یعنی ظلم را میتوانم با ظلم جواب بدهم ، این حق را اجتماع برای من قایل شده و به رسمیت شناخته ،این مفهوم بیرونی است و من با آن هیچ مخالفتی ندارم ولی من با مفهوم درونی آن کار دارم که میخواهیم مفهوم جدیدی از قدرت درونی را از آن بیرون بکشیم ،انتخاب دوم من دادن طرف دیگر صورت است که در واقع این را میخواهد گوشزد کند که میتوان مظلوم واقع شد ،ولی با ظلم جواب نداد و با انصاف جواب داد ،وبا انصاف فرصتی به ظالم، برای بازگشت به عدالت فراهم کرد وقتی انتخاب میکنیم که ظلم را با ظلم جواب ندهیم وبا درایت و تعقل و خرد جواب
بدهیم ,به قدرت رسیده ایم ,،این نوع روشها، ایجاد قدرت میکند ،ظلم یعنی ایجاد درد و رنج کردن
و وقتی انتخاب میکنیم که تولید رنج نکنیم ،قدرتمند میشویم ،به یکی از ویژه گیهای انسانی دست پیدا میکنیم،از درون قدرتمند و توانا میشویم ،هر کدام از سخنان پیامبران و بزرگان را بایستی مفهوم و حقیقت ومعنای نهفته آنها را به درستی استخراج کرد تا خیلی ساده کاربرد این زمانی و این مکانی داشته باشد ، پاینده باشید .
کلمات کلیدی:
همه ما داستان ادم و حوا را خوانده یا شنیده ایم/ به نوعی این داستان را بایستی به صورت روحانی نه جسمانی
دید / یعنی ادم را بخش مذکر درون و حوا را بخش مونث درون دید / یعنی مردان و زنانی که در
روی کره زمین زندگی میکنند هر دو مثل هم هستند / یعنی هر انسانی هم مذکر است و هم مونث /یعنی هر مرد
در حالی که خصوصیات مردانه اش اشکار است / وجه پنهانی دارد که احساسات و عواطف روان زنانگی
اوست که پنهان است / و بر عکس زنان بخش عواطف انان اشکار است و بخش عقل وتعقل انها که مربوط به
روان مردانگی انها است پنهان است / و در این دنیا هم مرد و هم زن در به در به دنبال نیمه گمشده اش در
جهره این زن یا ان مرد می گردند / یعنی در حالی که من و تو مرد و زن هستیم / یک وجه اشکار ما درحال
کار است و ما بایستی وجه دیگر خود را شناسایی کنیم و انرا به کار گیریم / یعنی وجه بیرونی مرد که تعقل و
قدرت و منطق وووو است / وجهی دیگری دارد که بسیار لطیف است / که حتی از برگ گل لطیف تر /گلی
سرخ در درون تمامی مردان است که در انتظار ظهور بسر میبرد / که با ظهور خود محبت وعشق ومهربانی
وصلح و دوستی ووووو را به ظهور میرساند واین نیمه گمشده همه مردان است که به اشتباه در چهره زنان
بیرونی میگردند و هیچگاه نمی توانند پیدا کنند / وجه اشکار زنان لطافتی است از عشق و محبت و عواطف
وصلح و دوستی ووووو / ولی زن هم در درون خودش قدرتی نهفته از عقل و دانایی وحکمتی بی پایان دارد
که می تواند با تکیه بر این نیمه گمشده اش / احتیاج به هیچ مردی نداشته باشد / یعنی نیمه گمشده زنان در چهره هیج مردی نیست /انچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد / پس هر مرد و هر زن بایستی
خود را بشناسند / وقتی نادان بر خودیم مجبوریم که نیمه گمشده خودمان را در بیرون از خودمان در سیمای
این مرد یا این زن بیابیم و اکثریت ما در این دنیا به خاطر جهل مان سرگردانیم / هر بار که به وصالی رسیدیم
دیدیم او ان نیست / وباز به دنبال کسی دیگر راه افتادیم و باز و باز و .
داستان ادم و حوا/ یک داستان نیست / بلکه یک نمودی از درون تمامی انساهاست که میخواهد من و تو با بخش های
نهفته درون روبرو شویم و ازدواج و وحدت درونی را با اتحاد این دو بخش /تجربه کنیم تا ان اتفاق که ابستنی
ماست روی دهد / میبینید که مردان هم توانایی باردار شدن در درون انها هست / و انسان بعد از این
بارداری متولد خواهد شد .پاینده باشید.
کلمات کلیدی:
هرکدام از ما نامی داریم ,مقامی داریم ,هرچقدر مقام ما بیشتر باشد ,توقعات
ما هم بیشتر است ,در نتیجه ما می پنداریم که ما با آن مقام یکی هستیم , در
نتیجه دوست داریم و توقع داریم که نسبت به ارزشهای تعیین شده از طرف فرهنگی که در آن زندگی میکنم, مورد تکریم قرار بگیریم .
پسریا دختری هستیم که پدر و مادری داریم ,عمو ودایی و خاله و عمه و ووووو
داریم , پس ارزش هر مقام را. هر فرهنگ کشوری که در آن زندگی می کنیم
تعیین میکند , حالا کمی به عقب برگردیم به دوران کودکی و نوجوانی/ که ما در
خانه/ با پدر و مادری روبرو بودیم / ناخودآگاه مقامی را احساس میکردیم, یاد می گرفتیم نسبت به مقام هر کسی چه برخوردی داشته باشیم که شاید بارها و بارها سر اینکه رفتار ما مناسب شان آنها نبود تنبه شدیم ,تا یاد گرفتیم که هر مقام با خودش توقعات می آورد. یعنی هر مقام برابر است با توقعاتی که برای
آن فرد می آورد ,وارد اجتماع شدیم محصل و دانشجو و کارمند و دکتر و ووووووو
شدیم ,مقام بیشتری گرفتیم سطح توقعات ما بیشتر شد ,و ما از این طریق
برای خودمان هویتی ساختیم که برای تایید شان و ارزش خود احتیاج به تکریم و
تایید دیگران داشتیم و داریم ,نگاه کنید که این مقام ها چه به روز ما آورده ,
هر مقام در ما بجای ایجاد توقع ,میبایست تولید ,, مسولیت ,, میکرد,
با گرفتن مقام ,ما بزرگ میشویم ,یعنی وسعت عمل ما بیشتر میشود , یعنی
اگر تا دیروز ازداج نکرده بودیم , امروز که ازدواج کردیم و مقام زن یا شوهر پیدا
کردیم ,از امروز اعمال جدیدی را بایستی انجام بدهیم ,که تا دیروز انجام
نمیدادیم, این یعنی مسولیت جدید , ولی این مقام در ما توقع ایجاد میکند و
اشکال از اینجا شروع میشود , ما متوقع خدمت بیشتر میشویم ,در صورتی که
مقام وسعت عمل و مسولیت بیشتری برای ما می آورد نه توقع و این کج فهمی
را بایستی اصلاح کنیم تا از توهم بیرون بیاییم , مسولیت یک ثروتمند خیلی بیشتر
از یک فقیر است ,در صورتی که میبینیم یک ثروتمند چقدر سطح توقعاتش زیاد
است ,و الی آخر ,و خوشا به حال کسانی که بر مبنای مسولیت انسانی خودشان عمل میکنند و خود را از شر تمام مقام ها آزاد کرده اند و به یک مقام و آن انسانیت رسیده اند , پاینده باشید.
کلمات کلیدی:
مادری فرزندی بدنیا میآورد , بعد از ماه ها , کودک شروع به راه رفتن میکند, در
آغاز با زمین خوردن های پی در پی کوشش میکند بپا خیزد و راه برود,و این سعی و کوشش تا آنجا که راه رفتن را بیاموزد ادامه دارد , حالا اگر از مادر کودک سوال کنیم, کودک شما راه رفتتن را یاد میگیرد ؟ بدون تردید و با یک ایمان
قوی و یقین میگوید بله, حتی اگر صدها بار بیفتد . این ایمان از کجا آمده , چطور اینقدر یقین دارد که کودکش بالاخره راه میرود ( در صورت سلامت کودک ) , درصدی از امید او در این باب کم نمی شود , کوچکترین
نا امیدی در او بوجود نمی آید , برای اینکه او یقین دارد که کودکش استعداد راه
رفتن را دارد , و با این یقین , هیچ زمان در او نا امیدی رشد نمی کند.
این نگاه مادری به کودکش است ,مادر به فرزندش این گونه نگاه میکند .
این قسمت را نگاه دارید بعد به آن میرسیم ,,.
همه ما خشم و کینه و نفرت و حسادت و ترس و لذت و درد و رنج و شادی و
محبت و لبخند و گریه و غیره را تجربه کرده ایم ,تمام آنچه در درون حس میکنیم
یکسان هستند , فرم واشکال احساسات فرق میکنند ولی مثلا حسادت را
محبت و لبخند را همه آدمیان یکسان درک میکنند ,یعنی حسادت را همانطور
من ادراک میکنم که شما و همه ادرک میکنند ,و این دلیلی است برای یکسان
بودن کل بشریت در هر جایی که هستند , یعنی در درون من و شما و همه ,
استعداد انسانیت هست ,یعنی همه ما توان انسانیت را داریم ,یعنی در هر
نقطه که هستیم , میتوانیم باز گردیم و با تکیه بر استعداد دوست داشتن ,
تغییر کنیم , اگر من توان داشتم که بر نا امیدی غلبه کنم ,همه میتوانند , اگر
خوبی در درون من هست , یعنی در درون همه بشریت هست .
و من ایمان دارم که این استعداد ,,,خوبی ,,, در درون همه ماست و ایمان دارم
که دیر یا زود همه راه خواهیم رفت .
اگر نگاه مادر به کودک را به نگاه به کل بشر عمو میت دهیم , این یقین و ایمان
در ما شکل میگیرد که, روزی همه راه خواهند رفت ,و نور امید همیشه برما
خواهد تابید (که صد البته انسان های بی شماری راه طی کرده اند وبپا خواستند دست دیگران را هم گرفته اند) , پاینده باشید.
کلمات کلیدی:
آیا تا به حال رفتار کودکان را مورد توجه قرار داده اید, استعداد شگرفی در نثارکردن و
بخشیدن دارند,بدون شرط آنچه دارند را ایثار می کنند , ولی به مرور زمان این
استعداد در کودکان کشته میشود و دادن را مشروط / یاد می گیرند و استعداد
دوست داشتن / آرام آرام به فراموشی سپرده می شود, و این روند تا آخر عمر
ادامه خواهد داشت , بسی شگرف تر اینکه , از زمان کور شدن استعداد عشق
در کودکان , آنها قدم به تنهایی میگذارند و جدایی و بیگانگی را حس می کنند ,
قدم به حیطه آدم بزرگ ها می گذارند , و به حیطه تنهایی قدم میگذارند و این درد
را با داشتن های متفاوت و گرفتن/ می خواهند تسکین دهند ولی امکان تسکین
از این طریق وجود ندارد .
این یک واقعیت تلخ مشترک جهانی است , همه ما اگر با خودمان صادق باشیم
میتوانیم درد تنهایی را ببینیم , و روش های سرکوب آنرا هم پیدا کنیم , کودکان
برای خوب بودن شدیدا طرد شده اند , برای شرطی شدن تنبیه شده اند , یاد
گرفتند که گرفتن و داشتن در این دنیا مهم است , بخشدن و دادن بی شرط /
نشانه ازدست دادن و بازندگی است , و اکثریت ما در چنین فرهنگی بزرگ
شدیم و کار کردیم , اکثریت ما برای طرد نشدن حاضر نیستیم خوب شویم /
برای جذب کردن انسان ها , باید بی شرط داد , بخشید , نثار کرد و استعداد
دوست داشتن را پرورش داد , عاشقی را بایستی دوباره آموخت ,این تنها راه
پایان دادن , به تنهایی است , اگر کار ما در این دنیا فقط گرفتن باشد , ما همیشه تنها هستیم یا حتی دادنی که هدفش گرفتتن باشد.
با دادن بدون شرط در راه انسان/ انسان ها جذب می شوند / و با دادن بدون
شرط در راه خداوند / خداوند جذب انسان میشود .
دوست داشتن یک نیاز ,مثل سایر نیازهای اساسی انسان است , و هر نیازی
را بایستی از راه خودش جواب داد ,درد و رنج نتیجه سرکوب و نادیده گرفتن نیاز
است ,و البته که/ دادن و ایثار احتیاج به شناخت انسان ها دارد , که/ چه چیزی
را به کسی داد که به رشد او کمک کند , که خود احتیاج به دانشی عظیم دارد,
برای رسیدن به این مرحله بایستی کار کرد , پاینده باشید.
کلمات کلیدی: